امروز ساعت شیش بهم زنگ زدی. داشتم آش پشت پای ت را درست میکردم به کمک مامان. و خب خوشمزه هم شد و جایت خالی . گفتی دیروز قرار بود درست کنی که ،از دیروز رو گازه میخندیدیم گفتم نخود و لوبیا خیس نخورده بود ماند برای امروز. احساس نزدیکی دارم بهت وقتی صدایت هر چند در مدت کوتاهی با من حرف میزند. حس میکنم کنارمی امروز خیلی خوب بود. یادت همش با من بود. مامان نمیدانست اما من میدانستم و ذوقت را داشتم و توی قلبم بودی  همش حس های عجیبی ست. دلم میخواست به مامان بگم مامان میدونی این آش که با همه عشقم بالای سرش وایساده م برای چیست؟ من که سالی یک بار اشپزی میکنم؟ ان وقت بگوید برای چی؟ مگر هوس نکردی؟ بعد من بگویم نه بابا کجای کاری. تو مگر خبر نداری از دل من. نمیدانی کجا گیر کرده؟ نمیدانی این روزها بیشتر از همه دلتنگ کیست. نه نمیدانی دیگر. آنقدر نزدیکی و نمیدانی.

شب شده و میخواهم بخوابم. دارم پیام دوستانم را جواب میدهم. امشب یک جور عجیبی دلم برایت تنگ شده. فردا دوباره صدای قشنگت را خواهم شنید و برایت تعریف میکنم.

دوستت دارم سمی رای تو.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها