59

افسردگی ام بعضی روزها برایم ملموس است. من دختران شاد را میبینم و ذوق توی چشم هایشان را میبینم. ذوق توی حرف هایشان و کلمه هایی ک از زبانشان خارج میشود و جمله میشود را میبینم که تویش پر از ذوق است. تن بالا و پایین صدایشان هنگام ادای جمله ها، هیجانی حرف زدنشان و فکر میکنم که چه عجیب. فکر میکنم چرا من اینها را ندارم. یعنی دارم اما خب انقدر دیر به دیر اتفاق می افتد که یادم میرود. من این ذوق را ندارم. از ته قلبم دلم میخواد ک  داشته باشمش اما ندارم. با این حال در زندگی ام لحظه هایی هستند ک من را به آنچه که دوست دارم نزدیک میکند. مثلا لحظه هایی که یار را میبینم. باز هم بطور ملموس حس میکنم. خود افسرده ام را حس میکنم که دارد تکان میخورد. مثل می که هنگام سرماخوردگی با یک آمپول پنیسیلین در حال کشته شدن است افسردگی من هم به همین شکل است. افسردگی را حس میکنم ک به تمامم چسبیده و در حال جدا شدن است. خودم را حس میکنم که انگار دارم جان دوباره میگیرم. این لحظات برایم عجیب و سخت و شیرین و دشوار است. یار یک کپسول آنتی افسردگی است برایم. و گاهی فکر میکنم این لحظات بودن کنارش کمی از این طولانی تر شود با بخش دیگری از خودم روبرو خواهم شد با همان جان تازه ای که برایم عجیب است.

آدم های ضد افسرده خودشان هم یکی از این کپسول ها هستند برای خودشان. مثلا امروز. با یکی از این آدم ها ملاقات داشتم. باز دقت کردم به تن صدایش به حرف هایش به انرژی اش و توی دلم گفتم تو همان جان تازه ای. تو اگر هر روز و با من در رفت و آمد باشی این ها را به من یاد خواهی داد بطور ناخودآگاه بر من تاثیر خواهی گذاشت یا اصلن هر چه.

توی افسردگی چنگ میزنم به آنتی پاد ها چنگ میزنم تا خودم را نجات دهم


مشخصات

آخرین جستجو ها