58

او از همان بچگی همینطور بود. یک دختر حرف گوش کن. روی حرف بابا مامانش حرف نمی زد. تک دختر خانه بود و ته تغاری. از برادرهای متعصبش هم حرف شنوی داشت. یک روز آمد و گفت چکار کنم. گفت میترسم. از یک طرف دوستش دارم از طرف دیگر اگر پدر و مادرم بفهمند جنازه ام را میگذارند دم در خانه. گفتم به حرف دلت گوش بده .گفت میترسم. حالا تنها چیزی ک به دادش نخواهد رسید همان ترسیدن است.گفتم به حرف دلت گوش بده. نگفتم؟دیدی ترسیدن هیچ سودی نداشت. دیدی همان پدر و مادری که تو از هر آدم دیگری بیشتر ازشان میترسیدی روزی برای گریه هات میخواستند جانشان را بدهند. می خواستند حتی بروند و عشق ممنوعه ات را برایت پیدا کنند تا آرامشت را بیشتر ببینند. دیدی ترس نداشت. ترس هایت فقط افکارت بود حالا هم همان دختر هست. همان دختر بچگی هایش فقط کمی بزرگ تر شده. حالا دست های مردی را در دست میگیرد که معشوق ش نیست. حالا لبخندهایش نمیدانم تصنعی ست یا واقعی. آنقدر ندیدمش که یادم رفته انحنای کدام گوشه لبش لبخند واقعی اش بود و کدام قسمت مصنوعی. گفت روزی اگر پسری داشتم اسم عشق ممنوعه را برایش انتخاب میکنم. درست مثل رمان های غم انگیز چند سال پیش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها