سمولی...



54

پرسش و پاسخ های یکی از برنامه های دکتر هولاکویی رو گوش میدم. یه چیزی در مورد خودم کشف کردم اینه ک منم تنها کاری ک میکنم اینه ک خودمو دارم گول میزنم. تو همه چی خیلی زیرکانه . دیگ نمیخام به حرف خودم گوش بدم.هیچ بهونه ای پذیرفتنی نیست. گاهی باید با سختی های زندگی روبرو شی و حتی اگه انتخابت اشتباه بوده باشه چون توش هستی ادامه ش بدی و تمام.همین. هیچ حرف دیگه ای پذیرفتنی نیس!

52

خب. دلم برای اینجا نوشتن تنگ شده. نوشتن. نوشتن. نوشتن.  تو چقدر خوب میتونی بهم احساس خوب بدی وقتایی ک نیاز دارم تسکین دهنده باشی. خب از پست قبلیم سه ماهی میگذره انگار. خب بعد اون ماجراهایی ک نوشتم و اتفاقایی ک افتاد دو سه روز بعدش برگشتیم با هم و مشکلایی ک بینمون بود و شروع کردیم ب حل کردن. تو مواردی ک راجعبش با هم حرف زدیم شروع کردیم به تغییر کردن. و چقد تغییراتی ک تو خودم ب وجود اوردم برام خوب بود و دوست داشتم یکی از خوبی های رابطه همینه. آینه ایه برای نشون دادن ویژگی های خودت. از یه چشم دیگه که خیلی بهت نزدیکه خودتو میبینی. بهت میگه تو اینی. میخای تغییر کنی میخای به این سمت پیش بری یا همینی ک هستیو باهاش اکی ایی. و چ خوبه ک تغییرات خوب رو تو خودت پیدا کنی و انجامش بدی 

هوم. خبر اینه ک کلاس نقاشی دارم میرم. همون جایی ک دوس داشتم. تا حدودی و ب نسبت خوبه بد نیس. همین ک دارم میرم سمت علاقه م بابتش خوشحالم هوم 

ساعت چهار داره میشه و من هنوز خوابم نمیاد 

بریم ک بخوابیم. اهوم 


51

حذفش نمیکنم چون دلم نمیاد. یه آرشیو دو ساله س از نوشته هام. با وبلاگ قبلی میشه دو سال. میذارم همینجوری بمونه. اما دیگه پستی نمیذارم. چقدر زمان زود میگذره. دو ساله که اینجا مینویسم. دنیای وبلاگ نویسی ِ قشنگ. وقت خداحافظیه

خداحافظ وبلاگ قشنگم. 


50

عصری با خاهرهام رفتیم پیاده روی. دور پارکو چند دور زدیم. حرف میزدیم و فکر نمیکردم. تو هوای خوب نزدیک غروب، میون درخت ها و برگ ها و راه میرفتیم. دارم هر کاری میکنم که فکر نکنم. تنها نباشم و تو خودم نباشم. وبلاگمو میخام حذف کنم. دوران وبلاگ نویسی برای من ب اخرش رسیده. بعد از یازده سال فکر میکنم باید با اینجا خدافظی کنم. اما نوشتن برای من هیچ وقت تموم نمیشه. بازم مینویسم. این بار تو دفترم. و همینطور اینستای قشنگ. 


49

اوایل رابطه مون که از هم جدا شده بودیم. دو روز نتونستم دووم بیارم بهش زنگ زدم گفتم چرا این کارو کردی اونم تو این شرایط. مگه نمیدونی من موقع امتحانامه.نمیدونی درس دارم نمیتونم تمرکز کنم بخونم.  میذاشتی یه ده روز بگذره امتحانام تموم شه بعد این مسئله رو مطرح میکردی. دوستش داشتم. مگه میتونستم بدون اون دووم بیارم. گفت خب میگی چیکار کنیم میخای ده روز دیگه هم با هم باشیم. خنده مون گرفته بود از این حالت مسخره. مسخره میکردیم که وارد ده روز بعد از کات شدیم. چرا اونا که کات میکنن این مرحله رو انجام نمیدن. و بعد اون ما با هم موندیم و اون ده روز گذشت و الان شده یه سال. یه سال با تمام خاطراتش. با تمام لحظه هاش که به این راحتی از ذهنم پاک نمیشن. کاش میشد الانم وارد ده روز بعد از جدا شدن بشیم. کاش اصلن این یه رسم بود بین همه کسایی که از هم جدا میشن. که شاید ده روزاشون بشه صد روز.بشه هزار روز.  شاید ده روز من از تو هم بیشتر از این بشه. که هر روزش برای من قد یه عمر زندگیه. من روزهای بیشتری رو میخام از تو. تو کجایی. کجایی. 


45

دارم حواسمو پرت میکنم ک‌ کلافگیم کم شه و یادم بره

چ جالب به این نکته رسیدم این کاریه که باید با غم هام بکنم

دارم میرم دوش بگیرم زی.ن.ب خنگول هوس ترخینه کرده و بلد نیست درست کنه. اومده اتاقمون میگه اکی مری ف. اطی نیستن؟ قشنگ از من مطمئنه ک منم بلد نیستم ب خودش زحمت نمیده بپرسه :))) 

از دیشب هوا اینجا بارونیه. و همش دلم میخاد تو محوطه باشم. دیشب با لباس ن چندان مناسب رفته بودم زیر بارون و قدم میزدم. بعد ک اومدم اتاق نشونه های سرماخوردگی داشت پیدا میشد میگفتم غلط کردم غلط کردم :)) 

هوم.


44

میگه همش دلتنگی همش ناراحتی و این حرفا. میگه اذیتت میکنه این رابطه. بهش گفتم دیگ از دلتنگیام نمیگم غر نمیزنم نق نمیزنم ناراحت و اذیت هم نیستم. حالا اما گوشه ی اتاقم مچاله شدم تو خودم و دارم بی صدا اشک میریزم. نوشته بغلل. براش مینویسم بغل و اشکام سر میخوره رو گونه هام. ‌


توی این مدتی ک خیلی اتفاقا برام افتاد. ینی میشه گفت بخش بزرگی از زندگیم توی همه ی مدتی که افسرده بودم خیلی چیزا یاد گرفتم. یه زمانی فکر میکردم اگه کسی رو از ته دل دوست داشته باشم و اونم منو از ته دل دوست داشته باشه افسرده نیستم. اما اصل قضیه اصلن به این مربوط نمیشد. شاید ی کم تسکین دهنده بود و باعث میشد یادم بره افسردگیمو. اما هیچ وقت باعث نشد که برای همیشه از بین بره.  اینو تو این یه سال رابطه فهمیدم.  که مشکل افسردگی مشکل تمام ناراحتیام و خستگیام خود منم. اره خود من. تو یه برهه ای فکر کردم بذارم یه کم بیخیال باشم. بذار ببینم زندگی چطور میگذره. بذار هیچ توقعی از خودم نداشته باشم. هیچ انتظاری از خودم نداشته باشم و هیچ هدفی نذارم سعی کنم خودمو دوست داشته باشم. و حالا همین تا حدودی بهم کمک کرد. خودمو دوست داشتم و مراقب خودم بودم. سعی کردم هر کاری کنم برای خودم ک شادی رو تجربه کنه. آورتینکینگ و بذاره کنار. و به هیچی فکر نکنه. و کمک هم کرد خیلی وقتا یار اذیت میشد بهم میگفت چرا درس و دانشگات برات مهم نیس چرا هیچی برات مهم نیس. من اما خسته تر از این حرفا بودم. من تنها چیزی ک بهش نیاز داشتم آرامش بود. بی فکری بود. و انگار بهم کمک هم کرده حالا خیلی چیزها راجعب خودم فهمیدم. حس میکنم دارم به خودم کمک میکنم. حس میکنم شدم دکتر خودم. و روند درمانی که برا خودم در نظر گرفتم داره خوب پیش میره. حس میکنم مرحله ی اولش جواب داده و حالا میخام وارد مرحله بعدی شم. هوم 


41

دلم گرفته. وبلاگم تنها جایی ا ک میتونم احساساتمو بدون سانسور بنویسم بتونم خودم باشم خود واقعیم. تو منو از اینجا شناختی. تو منو از نوشته هام شناختی و ازم خوشت اومد. اول با نوشته هام عاشقم شدی. و من حالا دلم گرفته. این وضع برای هر دومون رضایتبخش نیست. وقتی تازه دیدمت با شوخی و مسخره حرف زدیم انگار ن انگار که سه ماه و ده روزا ندیدمت. بهت گفتم گفتی ساعت دو میرسی ک. گفتی خاستم سوپرایزت کنم نمیدونستم ناراحت میشی برم دیرتر بیام. و من میخندیدم ک نهه سوپرایز شدم. بعد کلوچه برات دراوردم خوردی. بعد نشستیم اون ور. غم عجیبی گرفته بود تو رو. توام دوست نداشتی بشه سه ماه و ده روز. توام انتظار نداشتی بعد این سه ماه و ده روز سهممون از بودن با هم بشه چهار ساعت فقط. ناراحت بودی. نمیخاسم ناراحت باشی گفتم الان ک با همیم. و چقد خوب بود لحظه های با تو.  دلم ب اندازه تمام لحظه هایی که از هم دور بودیم و دوریم گرفته. دلم اندازه تمام لحظه هایی ک با هم نیستیم گرفته. دلم گرفته و نمیتونم برای خودم کاری کنم. من ک کنار تو میخندم. کنار تو خوشحالم. کنار تو عاشقم. تو بهترین رفیق دنیایی. کنار تو خودمو بیشتر از هر وقتی دوست دارم. چقد دنیا نامرده و بی رحم. چقد بی رحمه که سهم من از تو انقدر کمه. تو برعکس من وقتی همو میبینیم خوشحالی و تا چند وقت حالت خوبه. من اما اشکام و گریه هام امونم نمیده. 

ای خدا هیی. چی بگم من اخه‌. 

اینجا فقط ناراحتیامو دلتنگیامو مینویسم. باز خوبه اینجا هس

فردا میخایم بریم با بچه ها جیگر بزنیم. امروز داشتم بهش میگفتم من فقط با تو بهم خوش میگذره با تو خوشحالم. دوس دارم با تو باشم و همش تو رو ببینم. کاش میشد فردا تو رو ببینم. گفت هر دو نفری ک تو رابطن همینو میخان. 

 اما چ میشه کرد. 

زندگی جریان داره. اون ازم دوره. و من باید بیشتر با این قضیه کنار بیام. 

فردا برم با بچه ها و خوشحال باشم و بخندم. برم دانشگا. با دوستام باشم و خوش بگذرونم. حواسم به خودم باشه و برای خوشحالی خودم هر کاری ک میشه کنم. و اصلنم به این توجه نکنم که اون ازم دوره و سهم من از اون بشه یک روز از یک مدت زیاد دوری و دلتنگی 

دلم تنگه و تنگ تر از این هم مگه میشه 

آروم شدم. نه‌. نه 


56

اما . اما افسردگیه هس. و جایی نمیرهوسط روزت و کارات سروکله ش پیدا میشه.انگیزه رو از تو میگیرهیه چهاردیواری میسازه دورت و تو رو از پا در میاره.تو خسته تر از اون میشی ک پاشی و بری سمت علایقتپاشی کاراتو انجام بدی. و هیچ کاریم از دست تو بر نمیاد. فکر کنی اخه این همه زندگی کنی ک چی.فکر کنی مردن بهتر نیست. یادت بره هدف هاتو یادت بره تمام شادی های زندگیتو یه غول سیاه بپیچه دور تو فکر کنی اندازه هزار سال خسته ای. اندازه هزار سال دوست نداری هیچ کاری انجام بدی دوست نداری با هیچ کس حرف بزنی. وسط اتفاقای مهم زندگیت سرو کلش پیدا میشه با ی ناراحتی کوچیک سروکلش پیدا میشه و تمام چیزای منفی ک میشناسه رو برات یادآوری میکنه دارم سعی میکنم بهتر بشناسمش. بهتر بشناسمش و یاد بگیرم مراقبت از خودمو تو این لحظه ها. چ خوبه ازش نوشتن.چ خوبتر که ب خودمون هم یاد بدیم کی و چجوری گرفتارش میشیم و چجور از خودمون مراقبت کنیم. چ خوبتر ک اینو ب اطرافیانمون هم یاد بدیم تا ن اونا اذیت بشن ن خودمون. تا یاد بگیریم چطور باید باهاش رفتار کرد و چطور باید ازش عبور کرد هوم.


55

خابگا خوبه. بچه های اتاقمون.یاد گرفتم دوستشون داشته باشم با تمام تفاوت ها و تفاوت طرز فکری ک با من دارند. یاد گرفتم محبت محبت میاره.مهم نیس چقدر با تو متفاوتن. یاد گرفتم شباهت ها و تفاوت ها رو بین خودم و اونا رو پیدا کنم و هر دوشون رو بپذیرم و پیش خودم نگه دارم. یاد گرفتم بفهمم اگه فات اخلاقای گند پیرنه ای داره در عوض وقت هایی که توی اتاق هست و سر سفره نشستیم غذا میخوریم با حرف هاش ما رو میخندونه. و صدای خندمون موقع غذا خوردن بالا میره. از زینو یاد گرفتم که برای شادی خودم و برای حال دادن ب خودم برنامه بذارم تایم بذارم.یاد گرفتم تو زمان هایی که اسمشون زمان حاله لذت ببرم و کیف کنم.اگه لحظه ای بی حوصله و دمغ م یک اهنگ شاد پلی کنم و برقصم و انرژی ام چند برابر بشه. یاد گرفتم چیزهایی هستن ک منو ناراحت و خشمگین میکنن.حرفای ادما به من.اتفاقایی ک میفته. یاد گرفتم ناراحتی و خشممو اگ لازمه بروز بدم.اگ ن بذارمش کنار برا یه وقت دیگه و برم دنبال بقیه ی شادی ها و لحظه های قشنگ زندگیم.پس ناراحتی و اصبانیته هس.اما میره سر جاش قرار میگیره تا بهش رسیدگی بشه سر وقت.و خیلی هم جدی نیس.در اون حد جدی نیست ک تمام لحظه هامو به و بدتر از اون تمام روزمو به.یاد گرفتم برم دنبال شادی ها. شادی ها رو بیارم تو لحظه هام.یاد گرفتم اونجا ک تو اتاق بچه ها نشستن ب حرف زدن و خندیدن وقتی برای استراحت دادن ب خودته و بشینی بینشون و بخندی توام.بی دغدغه بخندی. اهوم . چقدر نوشته هامو میخونم نسبت ب چند ماه پیش یا مثلا پارسال و دو سال پیش.چقد عوض شدم و تغییر کردمهوم

ادامه داره این پست.ادامه ش پست بعد.


000

توی فیلم میت مام یک جایی تد میگه برای اینکارا پیر شدم. و بارنی برای اینکه نشون بده هیچ کاری نیست ک براش پیر شده باشه و یه لیست از تمام کارهای تینیجری ک ب ذهنشون میرسه تهیه میکنه و تک تکشون رو انجام میده. منم به همین فکر میکردم ک هیچ چیزی نیس ک فکر کنم اوه من برای این پیر شدم. پفک خوردن زاده هام برام لذتبخشه و حتی اندازه ی آنی ده ساله و ایلی هفت ساله کیف میکنم از خوردن پفک . کاری که خواهرم فکر میکنه براش پیر شده برای من اینطور نیست

حالا یکی از آهنگ های هم اتاقیمو میفرستم برای ع.لی . در حالی ک دارم گوش میدم بهش و برام حالت فانی داره . بهش میگم از اهنگ های زین.و و شکلک خنده میفرستم. ع.لی شکلک خوشم نیومد این چ اهنگ مسخره ایه رو میفرسته. باهاش هم نظرم. و به این فکر میکنم ک چ عجیببرام عجیبه که پیر شدم برای اینکه آهنگ لازممی ِِِِ تی ام بکس جز فیوریت هام باشه. و چ خوبه ز.ینو هس ک گاهی تو اتاق از این اهنگایی بذاره ک شاید من کمتر سراغش برم و کمتر دانلودش کنم و پلی ش کنم. هوم


58

او از همان بچگی همینطور بود. یک دختر حرف گوش کن. روی حرف بابا مامانش حرف نمی زد. تک دختر خانه بود و ته تغاری. از برادرهای متعصبش هم حرف شنوی داشت. یک روز آمد و گفت چکار کنم. گفت میترسم. از یک طرف دوستش دارم از طرف دیگر اگر پدر و مادرم بفهمند جنازه ام را میگذارند دم در خانه. گفتم به حرف دلت گوش بده .گفت میترسم. حالا تنها چیزی ک به دادش نخواهد رسید همان ترسیدن است.گفتم به حرف دلت گوش بده. نگفتم؟دیدی ترسیدن هیچ سودی نداشت. دیدی همان پدر و مادری که تو از هر آدم دیگری بیشتر ازشان میترسیدی روزی برای گریه هات میخواستند جانشان را بدهند. می خواستند حتی بروند و عشق ممنوعه ات را برایت پیدا کنند تا آرامشت را بیشتر ببینند. دیدی ترس نداشت. ترس هایت فقط افکارت بود حالا هم همان دختر هست. همان دختر بچگی هایش فقط کمی بزرگ تر شده. حالا دست های مردی را در دست میگیرد که معشوق ش نیست. حالا لبخندهایش نمیدانم تصنعی ست یا واقعی. آنقدر ندیدمش که یادم رفته انحنای کدام گوشه لبش لبخند واقعی اش بود و کدام قسمت مصنوعی. گفت روزی اگر پسری داشتم اسم عشق ممنوعه را برایش انتخاب میکنم. درست مثل رمان های غم انگیز چند سال پیش.


60

میداند که من علاقه ی خاصی به مناسبت ها و روزها دارم. از تولدم که مهمترینشان است بگیر. تا عید نوروز، یلدا، کریسمس. ولنتاین. اولین روز آشنایی، اولین روز دیدار، روز دوستی مان، اولین روزی که فلان شد یا بهمان شد در رابطه مان، تا روز دانشجو، روز مهندس، روز فرزند چندم خانواده بودن و. و امکان ندار یک مناسبتی باشد و از چشم من دور بماند.

و تبریک گفتن و کادو دادن و گرفتن از شیرینیه همین مناسبت هاست.

دیروز روز پرستار بود. پیام دادم میدونستی من پرستاری دانشگاه آزاد قبول شدم ولی نرفتم. در حالی که انتظار نداشتم، جواب پیام امد که: روزت موبارککک. خنده ام گرفته بود. خب هر چه باشد ممکن بود سرنوشت جور دیگری پیش میرفت من آن انتخاب را میکردم و این روز و مناسبت هم به من مربوط میشد به هر حال.


63

نقاشی کشیدن برای من مثل مدیتیشنه. که هیچ فکری نکنم و تو خلا باشم. خدا همینجاست برای من.

این نقاشیم که کامل شد میخوام قابش بگیرم و بزنم بالای میزم. نگاهشو دوست دارم جوری که دستاشو گرفته دور سرشو دوست دارم. تو فکرش چی میگذره رو نمیدونم. ولی میدونم کله شقه. هاره. و این ویژگی هاشو دوست دارم.


61

روزهای عجیبی ست. خودمان را زندانی کرده ایم در یک قفس. دنیای عجیب رنگارنگ و پر از چیزهای قشنگ ِِ دیروز از ما فاصله گرفته. آنقدر دور شده که پیدا نیست. ما توی قفس خودمان هر روز یک راه جدید برای شاد زیستن پیدا میکنیم. یک روز موهایمان را میبافیم و رژ قرمز میزنیم. روز دیگر خرگوشی شان میکنیم و موقع راه رفتن موهای خرگوشیمان تالاپ تولوپ این ور و آن ور میخورند و کیف میکنیم. یک روز لپتاپ را برمیدارم و بابتق تق تق کیبورد پایان نامه مینویسیم و با نوشتن هر خط از آن به دانشگاه و اساتیدش و تمام محتویاتش فحش میدهیم و فاک میفرستیم. وقتی حس کنیم خیلی چسبیده ایم به زمین، تن مان را از کف زمین جدا میکنیم و با یک ریتم موزیک حرکت میدهیم. زبان میخوانیم. می رویم توی کتابخانه الکترونیک و گم میشویم لابه لای خط های رمان های غیرکاغذی. گوشی را میگیریم جلوی رویمان و با دوستانمان حرف میزنیم.میخندیم. از پشت صفحه های مجازی خود را کنارشان واقعی احساس میکنیم. میگوییم چقد دلمان قرمه سبزی خوشمزه ات را خواست چقدر دلمان بیرون رفتن و خندیدن را خواست و باز فحش میدهیم به کرونا. روزهای عجیبیست. دنیای بیرون دور شده. چیزی که خیلی معمولی بود اکنون عجیب شده و دارد از پا در می آورد ما را.کاش کمی بیشتر تحمل کنیم.


59

افسردگی ام بعضی روزها برایم ملموس است. من دختران شاد را میبینم و ذوق توی چشم هایشان را میبینم. ذوق توی حرف هایشان و کلمه هایی ک از زبانشان خارج میشود و جمله میشود را میبینم که تویش پر از ذوق است. تن بالا و پایین صدایشان هنگام ادای جمله ها، هیجانی حرف زدنشان و فکر میکنم که چه عجیب. فکر میکنم چرا من اینها را ندارم. یعنی دارم اما خب انقدر دیر به دیر اتفاق می افتد که یادم میرود. من این ذوق را ندارم. از ته قلبم دلم میخواد ک  داشته باشمش اما ندارم. با این حال در زندگی ام لحظه هایی هستند ک من را به آنچه که دوست دارم نزدیک میکند. مثلا لحظه هایی که یار را میبینم. باز هم بطور ملموس حس میکنم. خود افسرده ام را حس میکنم که دارد تکان میخورد. مثل می که هنگام سرماخوردگی با یک آمپول پنیسیلین در حال کشته شدن است افسردگی من هم به همین شکل است. افسردگی را حس میکنم ک به تمامم چسبیده و در حال جدا شدن است. خودم را حس میکنم که انگار دارم جان دوباره میگیرم. این لحظات برایم عجیب و سخت و شیرین و دشوار است. یار یک کپسول آنتی افسردگی است برایم. و گاهی فکر میکنم این لحظات بودن کنارش کمی از این طولانی تر شود با بخش دیگری از خودم روبرو خواهم شد با همان جان تازه ای که برایم عجیب است.

آدم های ضد افسرده خودشان هم یکی از این کپسول ها هستند برای خودشان. مثلا امروز. با یکی از این آدم ها ملاقات داشتم. باز دقت کردم به تن صدایش به حرف هایش به انرژی اش و توی دلم گفتم تو همان جان تازه ای. تو اگر هر روز و با من در رفت و آمد باشی این ها را به من یاد خواهی داد بطور ناخودآگاه بر من تاثیر خواهی گذاشت یا اصلن هر چه.

توی افسردگی چنگ میزنم به آنتی پاد ها چنگ میزنم تا خودم را نجات دهم


64

کارایی که جلو چشمم باشنو بیشتر سراغشون میرم. دفتر نقاشی قشنگم و همینطور کتاب زبانمو گذاشتم روی میز. اینه که هر روز چشمم بهشون میخوره و هر روز یه درس از زبانمو میخونم و یه تصویرسازی میکشم. حالا تصمیم دارم هر گوشه اتاقم یه برگه بچسبونم که روش نوشته باشه پایان نامه، ترجیحا جلوی آینه دو تا :)))


65

دوران کارشناسی پلان هایی که میکشیدیم هر کس سبک خودشو داشت. قواعد و اصولشو یاد گرفته بودیم و استاد گفت انقدر طرح باید ببینید و تمرین کنید بعد به مرور متوجه میشید توی کاراتون از یه سبک مخصوص خودتون استفاده میکنید. اون میشه امضای هنریتون که تو کارهاتون هست. و واقعن هم همینطور بود. ترمای آخر دیگه از روی طرح ها میتونستیم بفهمیم کدوم کار مال کیه.

دارم تصویرسازی تمرین میکنم. میکشم و میبینم. اون روزی که بتونم تصویری از خودم خلق کنم و بکشم حتما یه قدم بزرگ توی دنیای نقاشی ِِ من محسوب میشه.


67

من تحمل دوری از تو رو ندارم. تو این حدودا سه سال یاد ندارم از تو بی خبر بوده باشم روزی. تو دیگه حتی جزئی از من نیستی. تو تمام منی. من نمیتونم ازت دور باشم. خدا میدونه چقدر برام سخته. دوری از تو یه طرف، اینکه فکر کنم تو تو چه شرایط سختی ممکنه باشی اونجا از طرف دیگه باعث میشه دلم ریش ریش شه. تو توی قلب منی. من آرزوهای خوب میکنم. آرزو میکنم اونجا پر از خاطرات قشنگ باشه برات که هی مدام و بارها برام تعریف کنی و هیچ وقت شنیدنش برای من تکراری نیست. آرزو میکنم برات زود بگذره که اصلن نفهمی کی رفتی و کی تموم شده. آرزو میکنم اونجا دلت تنگ نشه و ناراحت نباشی، اصلن من دلتنگی های جفتمون رو میکشم ولی تو آروم باش. باشه؟ این روزها زود تموم میشه و دوباره میای. فقط بدونی که تو قلب من جا داری. من هنوز شبا با فکر تو میخوابم و صبح ها اولین چیزی که میاد تو ذهنم تویی. من هنوز تو رو توی همه لحظه هام دارم و حتی اگه ازت بیخبر باشم قلبم برای تو میتپه. سرباز من. زیباترین پسر تمام زندگیه من. تو از این روزها با بهترین خاطره ها و حس های قشنگ عبور میکنی و من به این فکر میکنم دلتنگی برای تو، وقتی که این روزها تموم شه، خاطره میشه.

دوستت دارم. به اندازه ی از اینجا تا آسمون


66

من حس میکنم این روزها یه موقعیت طلایی و فرصت استثناعیه. دانشگاه ها که فعلن تعطیلن و هیچ مشخص نیست کی وضعیتش مشخص میشه. که حتی اگه هم مشخص شه برای من فقط یه پایان نامه س و یه دفاع کردن و تموم.  و یه جور روال زندگیم عوض میشه و دانشجو بودن دیگه تموم میشه و انگار از الان دارم خودمو براش آماده میکنم. چیزی که باید بهش فکر کنم اینه که برم سر کار و منبع درآمد داشته باشم. این بهم حس خوب میده. حس مستقل بودن و احساس بزرگ شدن و باعث میشه جایگاه اجتماعیمو حفظ کنم. از الان هیجان دارم براش. و همینطور دنبال کردن علایقم ینی نقاشی و تصویر سازی که توی هر روزم باید زمانی بهش اختصاص داده بشه.

هووم. چقدر قشنگه که وسط تغییر و تحولات دوباره ریتم زندگیتو پیدا کنی و باهاش پیش بری. چقدر خوبه که خودتو دوست داشته باشی و به خودت اهمیت بدی و کارایی کنی که بابتش خوشحال باشی. هوم و من خوشحالم. وسط همین روزا قوی شدم و محکم تر میخوام جلو برم. پاشیم پاشیم که این لحظه ها در واقع فرصت هامونه که یکی یکی داره میگذره.


مهربان ترین قلبم. دلم خیلی برایت تنگ شده. صبح که بیدار شدم یادت در ذهنم آمد. فکر کردم امروز بعدازظهر هم صدای قشنگت را خواهم شنید و یادآوری این فکر لبخندی روی صورتم انداخت گوشی را برداشتم دیدم پری.سا پیام داده. حالم را پرسیده حال تو را پرسیده.پری.سا یکی از دوستانت که حالا دوست من هم شده سراغ تو را از من میگیرد. میگویم خوب است. جایش اینطور که میگوید راحت است. میگویم دلتنگت شده ام بارها. ازش میپرسم تو چیکار کردی آن روزها ها را. میگوید خاطره میشود همش. از خاطراتش میگوید و میخندد. میگوید این ذوقی که منتظری بهت زنگ بزند و صدایش را بشنوی لذت بخش است. حق با اوست. این ذوقش خوب است اما فقط همینش. هیچ چیز دیگرش را دوست ندارم. دلم برایت تنگ میشود و این دوری و اجباری را دوست ندارم ساعت یک ظهر آن کد دوست داشتنی روی گوشیم افتاد و از ذوق پریدم. فکر کردم حالا حالا باید برای شنیدن صدایت تا عصر منتظر بمانم اما زنگ زده بودی پ غافل گیرم کردی.گوشی را جواب دادم، صدای گرمت پشت خط بود. حرف زدیم و خندیدیم. گفتی صبح بیدار میشوید نماز اول وقت میخوانید و خندیدم. سلام پری.سا را رساندم. چهار دقیقه مان خیلی زود تمام شد و خداحافظی کردیم. گفتم دلم برایت تنگ میشود و دوستت دارم. خندیدی گفتی من هم. و همین

امروز نقاشی ام را تمام کردم. خودم که خیلی دوستش دارم. کاش میشد به تو هم نشان دهم. چسباندمش بالای میز تا وقتی که ک.رونا تمام شود و قابش بگیرم.

هوم.دلم برایت زیاد تنگ میشود. و دوستت دارم.

سمی رای تو.


زیبای نازنینم. امروز صدای قشنگت را از پشت تلفن شنیدم. چهار دقیقه ی کوتاه با من حرف زدی. گفتی آنجا تمیز است. گفتی صبح بیدار میشوید و به چرت و پرت هایشان گوش میدهید تا شب. وسطش غذا هم میخورید. گفتی امروز تلفن را آورده اند برایتان بخاطر همین دیروز زنگ نزدی صدای مهربانت داشت با من حرف میزد تا این که آن نفر لعنتی ِِ پشت سرت زد توی شیشه و گفتی که باید بروی. چهار دقیقه ی خیلی کوتاه صدایت را شنیدم. گفتم منتظر تماست بودم و دلم برایت خیلی تنگ شده. میگفتی خوبی؟ لحن صدایت و خوبی گفتنت از آن مدل ها بود که تو هم دلت برایم شده . لعنت به این اجباری ها. گفتم خوبم. واقعن هم خوبم فقط دلتنگیه تو با من است. امروز ادامه نقاشی ام را کشیدم و فقط قسمت کمی ازش مانده. توی قرنطینه ام همچنان. حالم خوب است. دلتنگی برای تو خب اذیت کننده است اما برای اینکه حالم را خوب کنم توی لحظه حال، مدام خودم را مشغول میکنم. سعی میکنم انرژی ام را در سطح بالایی نگه دارم و تا حدودی موفق هم میشوم. یک تمرین جدید است انگار و روزمرگی ام را هم تکان داده. اما همچنان دلتنگ توام. تلفن را که قطع کردم بغضم ترکید گریه کردم که انقدر دلم برایت تنگ شده دیشب هم قبل از خواب گریه کردم. همان شب که توی اتوبوس بودی و داشتی میرفتی وسط پیام بازیمان هم گریه کردم دوستت دارم. زودتر تمامش کن و بیا


زیبای من، امروز جز پیام ساعت چهار و سی و هفت دقیقه صبحت که برام نوشتی عزیزم من رسیدم یزد، دیگه هیچ پیامی و خبری ازت نداشتم . ساعت هفت صبح جواب پیامت رو دادم اما سین نشد. ساعت یازده صبح باهات تماس گرفتم و گوشی خاموش بود.ساعت که از نه شب که گذشت دیگه مطمئن شدم خوابیدین و امروز باید فقط با یادت توی قلبم تموم بشه. نمیگم که روز خوبی بود چرا که دلتنگی برای تو توش هست اما میخوام بگم که من حالم خوبه. تقریبا بیشتر ساعت های روز پر انرژی بودم. جز لحظه هایی که چشمم به گوشی میفتاد یا یه لحظه دلم برات تنگ میشد. اما باز فکر کردن به اینکه اونجا حتمن تو بلدی چجوری از محیط جدیدی که توش قرار گرفتی حال خودتو خوب کنی خیالم آسوده ست. ساعت دوازده و سی و هفت دقیقه س و من کم کم میخوام بخوابم. امیدوارم فردا صدای قشنگت رو از پشت تلفن بشنوم تا روزم زیباتر بشه. میدونم الان صدای خروپوفت رو هواس و این لحظه ای که دارم برات نامه مینویسم تو در خواب شیرین به سر میبری. هوم شبت بخیر و خواب های خوب ببینی. و بدونی که من همیشه دوستت دارم قشنگترین پسر دنیا و همیشه تو قلبمی. امیدوارم فردا بهم زنگ بزنی. و امیدوارم فردا به مامانت زنگ نزده باشی که یه وقت نوبت به من نرسه و به من زنگ نزده باشی که خودت میدونی چیکارت میکنم. خعلی خب. بهتره تا بیشتر از این نامه احساسی ام  با خشونت قاطی نشده همین جا نامه رو به پایان برسونم دوستت دارم و دلتنگتم. تامام نقطه.


امروز ششمین روز خدمتته. ساعت پنج بهم زنگ زدی. گفتی با چه سختی ایی بیسکویت میخورین زیر پتو :-))) هوا اونجا طوفانی بود و نم نم بارونی می اومد. گفتی اسممو نیاری حالا تلفن هم شنود داره :-))) آخه چقد طفلکی هستین شما پسرا با این ماجرای سربازیتون آخه.این دفه شد پنج دقیقه و بیست و شش ثانیه. در حالی که انتظار نداشتم امروز زنگ بزنی و فکر کردم حتمن امروز به خانوادت زنگ میزنی، غافل گیرم کردی و با شنیدن خاطرات بامزت کلی خندیدم :-D مهربونترینم. دوستت دارم


امروز وسط تعریف کردن خاطرات کادوهای ولنتاینمون که هنوز به دست هم نرسوندیم »واسه مه.سا، بهم زنگ زدی. داشتم تعریف میکردم و ذوق اون اتفاقاتو داشتم لبخند پهن عمیقی رو صورتم بود و به تبع اون یاد لحظه های خوب دیگه با تو افتاده بودم. صفحه ی چتم با مه.سا باز بود که اون کد دوست داشتنی افتاد رو گوشیم. ساعت سه ظهر. تا پاشم اوضاعو چک کنم و بخاطر اینکه مامان بابام خوابن برم تو حیاط یه خورده طول کشید تا گوشیو جواب بدم. صدای دوست داشتنیت پشت خط بود. گفتی که روزه هستین و الان تایم استراحتتونه، تو این ساعت میتونین زنگ بزنین. راستش چهار دقیقه خیلی فرصت کوتاهیه و نمیدونی تو این زمان کوتاه از چی باید حرف بزنی اما تمام لحظاتش حتی سکوت های صدم ثانیه ای که توش اتفاق می افته رو من دوست دارم. دیروز بهم زنگ نزده بودی و دلم برات تنگ شده بود. دیروز که با شکوفه صحبت میکردم گفت طبیعیه که یه روز زنگ نزنه اما من ناراحت بودم و هزار جور فکر تو سرم بود. نوت های گوشیشو برام فرستاد از زمانِ سربازیِ ک.یو گفتم چجالب منم دارم مینویسم این روزا. گف حتمن خیلی خسته بودی که نتونستی زنگ بزنی و حتمن یه دونه تماس میتونستی بگیری و به خانوادت زنگ زدی یا انقد صف شلوغ بوده و خسته بودی که نتونستی وایسی. همشون دلایل قابل قبولی بود و من بهت حق میدادم و با این فکر که شاید یکی از این موارد بوده سعی کردم خودمو آروم کنم. امروز گفتی دیروز خیلی فشرده بود که نتونستی زنگ بزنی. و من دیگه دلتنگیِ دیروزم فراموشم شد. گفتی تایم خوابتون الانه تا افطار. گفتم نمیتونین چیزی بخورین؟ خندیدی گفتی نه نمیشه». الهی بگردم من اخه. چهار دقیقه دوست داشتنی مون تموم شد تو رفتی بخوابی و من با شنیدن صدات رفتم که روزم رو پرانرژی تر از دیروز شروع کنم.

دوستت دارم.

سمی رای تو


امروز ساعت شیش بهم زنگ زدی. داشتم آش پشت پای ت را درست میکردم به کمک مامان. و خب خوشمزه هم شد و جایت خالی . گفتی دیروز قرار بود درست کنی که ،از دیروز رو گازه میخندیدیم گفتم نخود و لوبیا خیس نخورده بود ماند برای امروز. احساس نزدیکی دارم بهت وقتی صدایت هر چند در مدت کوتاهی با من حرف میزند. حس میکنم کنارمی امروز خیلی خوب بود. یادت همش با من بود. مامان نمیدانست اما من میدانستم و ذوقت را داشتم و توی قلبم بودی  همش حس های عجیبی ست. دلم میخواست به مامان بگم مامان میدونی این آش که با همه عشقم بالای سرش وایساده م برای چیست؟ من که سالی یک بار اشپزی میکنم؟ ان وقت بگوید برای چی؟ مگر هوس نکردی؟ بعد من بگویم نه بابا کجای کاری. تو مگر خبر نداری از دل من. نمیدانی کجا گیر کرده؟ نمیدانی این روزها بیشتر از همه دلتنگ کیست. نه نمیدانی دیگر. آنقدر نزدیکی و نمیدانی.

شب شده و میخواهم بخوابم. دارم پیام دوستانم را جواب میدهم. امشب یک جور عجیبی دلم برایت تنگ شده. فردا دوباره صدای قشنگت را خواهم شنید و برایت تعریف میکنم.

دوستت دارم سمی رای تو.


امروز یک رب به چهار زنگ زدی. توی حیاط بودم بابام اومد بیرون وسطش مجبور شدم قطع کنم و توی اون چند ثانیه ناراحت از اینکه نکنه زنگ نزنی که دوباره شماره ات افتاد روی گوشیم. گفتی آش چی شد پس. از هزار روز قبل خدمت رفتنت میگفتم میری سربازی و من اش پشت پاتو درست میکنم. حالا بعد از یک هفته امروز دارم درست میکنم آش پشت پای عشقولیم رو و چشم قلبی بودم .گفتم مامانت درست کرده؟ همون روز اول؟ خندیدی گفتی اره ما رسم نداریم بذاریم یه هفته بگذره و خندیدم :-D گفتی از دنیای بیرون چخبر از دنیای نفت و کرونا و فلان. و من از کرونا گفتم. حتی واقعن نمیفهمم اخه این چه وضعیه که توی دنیای ارتباطات و تکنولوژی و توی عصر حاضر هنوز شما رو میفرستن خدمت آموزشی سربازی تحت این شرایط دور از ارتباطات با جهان. عجیبن قریبا :-\

پنج شیش دقیقه حرف زدیم و قطع کردی گفتی مراقب خودت باش گفتم توام همینطور.


ساعت پنج و نیم عصر وسط نقاشی کشیدن صدای قشنگتو شنیدم. وسط حرف زدنمون تلفن قطع شد و دوباره بهم زنگ زدی و تقریبا شد دو تا تماس دو دقیقه ای.حس میکنم  یه کوچولو تونستم عادت کنم به این روال بعد از هفت روز حالا انگار دستم اومده همه چیز و تو رو کنار خودم حس میکنم. مثل قبل از خدمت رفتنت. از وقتی که تو رو شناختم عشقم هر روز بهت بیشتر شده و این روزا مخصوصا اینو بیشتر تو قلبم احساس میکنم دوستت دارم. 

سمی رای تو.


قربونت برم که امروز نتونستم درست حسابی بات حرف بزنم و صدامو خوب نمیشنیدی. فقط بهت گفتم دارم اماده میشم شب دعوتیم خونه داییم. گفتی پس شب دعوتین. گفتم اره. شما اونجا مراسم جزخوانی قرآن دارین اونجا. همین تایم شیش، شیش و نیم که میشه


امروز بهم زنگ زدی گفتی که چه روزی مرخص میشین و تموم میشه. و من خوشحال ترین و عاشق ترین دختر روی زمین بودم و کمی مونده بود تا بال در بیارم و تو اسمون ها پرواز کنم. بهم گفتی بلیت هاتو چه ساعتی بگیرم. و من بعد قطع شدن تلفن زودد پریدم که سایتو چک کنم.حالا بلیت هاتو گرفتم و منتظرم فردا زنگ بزنی که بهت بگم. خیلی خوشحالم از اینکه زودتر از اون روزی که انتظار داشتم مرخص میشین. گفتی از در پادگان با لباس خدمت خارج میشین، اینجوری میتونی برام عکس بگیری و بفرستی. و من. من برای دیدنت از همین الان دارم لحظه شماری میکنم


یار قشنگم. این مدت هر روز با هم حرف زده ایم. هر روز صدای قشنگت را از فاصله های دور شنیده ام عادت هم کرده ام به این روال هر روزه مان. و چون ما توی رابطه ی لانگ دیستنس بوده ایم این شرایط هم یک جورهایی به بخشی از آن تبدیل شده. و هر روز حرف زدن باهات خیالم را راحت کرده. یک روز به شوخی گفتم عادت کرده ام اومدی هم هر روز منتظر تماستم . گفتی نه عادت نکنی عادت خوبی نیست دیگه زنگ نمیزنم تا اخر دوره، عادت از سرت بیفته :-D و خندیده بودیم .

حالا که امروز روز روز ما نبود. تا ساعت شیش طبق روال هر روز  باید زنگ میزدی اما نزدی و فکر کردم امروز را باید بدون تو تمام کنم . ساعت نه شب با دیدن شماره ات غافل گیر شدم، درست یک ساعت قبل از خاموشیتان، درست و دقیقن در زمانی که کل خانواده من باید سر و کله شان پیدا میشد و چیزی از تماس س دو دقیقه ایمان نفهمم. جز سلام و احوال پرسی و ابراز دلتنگی کوتاهی و ذوق من از اینکه فکر کردم امروز زنگ نمیزنی و جواب تو که میدون تیر بودین و بعدش خسته بودی خوابیده ایی و بعدش هم مراسم جزخوانی و افطار و آهان این را هم اضافه کنم که امروز ساعت شیش تا شیش و نیم بعد از ظهر که رفتم مقوا بخرم مسیر لوازم تحریری تا خانه را هفت بار دور خودم چرخیدم که شاید تو تماس بگیری و راحت صحبت کنیم اما خبری نشد. 

خب این هم یک جورش است دیگر. دوستت دارم. حالا تو تا بیست دقیقه دیگر میخوابی، من هم سرم درد گرفته صبح زود بیدار شدم ظهر هم خوابم نبرد راستش کمی هم نگران بودم از اینکه شاید زنگ بزنی و صدای ویبره گوشب را متوجه نشم، هیچ جوره خواب به چشمانم نیامدامروز که شکوفه زنگ زد همه این ها را برایش تعریف کردم و میگفت اخی. واقعن دلتنگیه من برای تو اخی هم دارد خب. امشب من هم زود خواهم خوابید .از همین الان خسته ام. شاید اصلن یه کم بعد از تو بخوابم.هوم دوستت دارم باز هم. خیلی زیاد

سمی رای تو.


دیروز که زنگ زدی گفتی وسایل اردو کوله و ماسک و. را تحویل گرفته اید. فردا میروید اردوی سه روزه و بعد مرخص میشوید. به همین زودی تمام میشود. واقعن زود یا دیر ؟ سخت یا آسان؟. همیشه آخر هر چیزی که میرسد تمام سختی های مسیر یادت میرود. نوشتن یه جور به ثبت همان احساسات کمک میکند و همینطور عکس گرفتن. و خوشحالم که بخشی از آن را در قالب نامه هایی به تو نوشته ام تا یادم باشد دلتنگی های این روزهایم را و شوق برای آمدنت و فکر کردن به لحظه هایی که درکنارت نیستم و ارتباطم با تو محدود است اما یادت در ذهن و قلبم جان دارد و تازه است.

گفتی امروز مشخص نیست بتوانی زنگ بزنی یا نه، برای همین امروز منتظر تماست نمیمانم. اما خب اگر هم زنگ بزنی که خیلی خوب میشود.

دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم و دلم برایت خیلی تنگ شده. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها